روايتی از زندان زنان ـ محبوبه حسينزاده
«شوهرانمان در گورهای سربسته هستند و ما هم در گورهای سر باز، ما همان روزی که شوهرانمان را کشتیم، خودمان هم مردیم ».این جملات را زنی می گوید که در تخت سه طبقه ی روبروی من با کابوس های مرگ شوهرش شب را به صبح می رساند، شوهری را که با ضربات چاقو به قتل رسانده است.
اینجا زندان اوین است. بند نسوان و ما (من و ناهید کشاورز) هم نمی دانم به اتهام اقدام علیه کدامین امنیت ملی روزهای بلاتکلیفی را در جمع این زنان می گذرانیم. 10 زن از 16 زن هم اتاقی مان که یک هفته است در کنارشان هستیم به جرم قتل شوهرانشان پی صبح امیدی به آینده و بی هیچ امیدی به قانونی که از آنان حمایت کند، روزهای دیوار بلند اوین را به شب های تارش می دوزند. که اگر این قانون ظرفیت حمایت از آنان را داشت اکنون به جرم کشتن شوهرانشان در انتظار روزی نبودند که به گفته ی خودشان آنها را بالا بکشند (زنان زندانی این اصطلاح را برای روز اعدام و لحظه ی بردار شدن به کار می برند)
همه شان مهربانند و آرام و به نظر خیلی صبور. زنان ازدواج های اجباری، زنان ازدواج در سنین 13 - 14 سالگی، زنان ازدواج نه به رضایت خود بلکه به رضایت پدر خویش؛ یکی با سیلی های پدرش به اجبار به همسری مردی درآمده که 45 سال از او بزرگ تر است و آن یکی هم که هنوز 4 سال پس از قتل همسرش در خواب، کابوس مرگ او را می بیند و دل نگران آینده ی دخترکانی است که به بهزیستی سپرده شده اند و دیگران نیز همچون او .
زن، مادر، دادخواست طلاق، قانون تبعیض آمیز، زنان قاتل ... همه شان جز یکی زیر 40 سال سن دارند. می گوید چرا هیچ کس به دردها و بدبختی های ما گوش نکرد. کجا بود قاضی وقتی شوهرم را برای تأمین خرج اعتیادش شبی از خانه ام بیرونم کرد؟ چه باید می کردم؟ با کدام قانون حمایت گر، نجات می یافتم؟ چرا قاضی به حرف هایم گوش نداد؟ دیگر خسته شده بودم. قانون هیچ حمایتی از من نکرد. خودم از حقم دفاع کردم. آره: کشتمش.
آن یکی می گوید : پدرم می گوید آبرویمان می رود. گریه کردم که مگر خودتان 13 سالگی به زور شوهرم ندادید؟ حالا هم طلاق می خواهم. قبول نکردند. اما آن شب که با آن زن در خانه و رختخواب خودم دیدمش دیگر نتوانستم تحمل کنم... قربانیان تنها همبندهای من نیستند که تمام زنان این سرزمین اند.
امروز چند قاضی برای بازرسی از زندان آمدند. ناهید به دیدن عزیزانش رفته است. قاضی سرک کشیده و می گوید در این اطاق مشکلی ندارید؟ گویا مشکل فقط وضعیت معیشتی زنان زندانی در اوین است. می فهمد که روزنامه نگارم. حالا دیگر درد همه را می پرسد. جرمم را می گویم: اقدام علیه امنیت ملی از طریق تبلیغ علیه نظام. می گوید بازداشتم با قرار کفالت در زندان غیر قانونی است. با خوشحالی نامش را می پرسم تا منبع خبری مطمئنی باشد در روزهای بلاتکلیفی؛ روزهایی که قاضی پرونده مان خودش را ملزم به پاسخگویی نه به خانواده مان می داند و نه به وکیلمان. بلافاصله خودش را جمع و جور می کند و می گوید:« احتیاجی به دانستن نام من نیست، هرچند این از اختیارات قاضی است تا هر زمان صلاح بداند شما را در اوین نگه دارد.» ! و من می خندم او حتی جسارت بیان نام خودش و دفاع از نظر خودش را ندارد. دو سه قاضی دیگر هم مشتاق شده اند. یکی دیگر از قضات از مهرانگیز کار می گوید و از تلاش هایش در زمینه ی دفاع از حقوق زنان. دلم می گیرد. به اندازه ی همه ی روزهایی که او و شیرین عبادی و زنانی مثل او به جرم دفاع از حقوق زنان در همین زندان گذراندند. و مرد آهسته مرا به گوشه ای می خواند تا بپرسد آیا رفتار زندانیان با ما خوب است و آیا اینجا اذیت می شویم... به یاد سلول های دود گرفته و سراسر غبار بند یک (بند تنبیهی زنان) می افتم و به یاد لحظات ناامنی خودمان در آن بند. آنجا پای پله های طبقه اول ایستاده بودم که زنی را ازپله های طبقه دوم کتک زنان به پایین کشیدند .چند زن زندانی او را تاحد مرگ کتک می زدند و چند زن زندانی دیگر دستانش را گرفته بودند تا فرار نکند .زن را از پله ها به پایین هل می دادند و من به اندازه همه روزهای زندگی ام احساس استیصال می گردم .لحظه ای که چشم های غمگین و وحشت زده اش را برای کمک به دیگران دوخته بود نه فریادرسی بود و نه هیچ زندانبانی...
خواستم از دخترکی همیشه گریان بگویم که دیشب در همین بند تلویزیون اتاقش را جلوی چشمان مضطرب هم بندانش به زمین کوفت .می خواستم از دخترکی بگویم که این بار دیگر به جای خود زنی دست هایش که دیگر جای سالمی بر آن نمانده بود سر را درون شیشه پنجره خرد کرد و این بار زندان بان بود که غش کرد....
فقط به آن قاضی گفتم لطفا بخواهید شما را به بند یک ببرند که تا کنون هیچ خبرنگاری را حتی برای تهیه گزارش و بازرسی به آنجا نبرده اند... بعدتر زنان بند یک گفتند پای قاضی هم به آنجا باز نشد، مثل همیشه در را به روی آنها بستند تا مبادا نگاه قاضی بر نگاه های زنان بند یک بیفتد.
مادر عزیزم و خواهر وفرزند کوچکش به دیدارم آمدند. ناهید با مادر صحبت کرده و او از نگرانی پدر پیرم گفته ، سهیل یک سال و نیمه دست های کوچکش را به شیشه کابین می چسباند و با صدای بلند می خندد، خواهرم گریه می کند، بی دلیل نیست، آخرین روزها را با فرزندش می گذراند، بعد از 4 ماه بلاتکلیفی و با زحمات فراوان وکیلش بلاخره قرار به طلاق توافقی شده با بخشش همه چیز و حتی حضانت سهیل کوچکی که در آن ماه ها طنین خنده و شیطنت هایش سکوت خانه مادر همیشه نگرانم را برهم زده بود. خواهرم نگران کودکش هست و من درمانده تر در برابر نگاه های گریان او که فقط 23 سال سن دارد. می گوید من هم یکی از زنان قربانی این قوانین تبعیض آمیز، از همین امروز آنقدر برای کمپین امضا جمع می کنم تا روزی که این قوانین تغییر کند .
زن زندانی که هم اکنون او نیز مشغول ثبت خاطراتش در دفتر کوچکی است مرا به گوشه ای می کشاند و می گوید آیا من می توانم به شما برای جمع آوری امضا کمک کنم و می خواهد هرطور شده برگه ای را به او برسانیم تا زنانی که خود در بن بست اوین گرفتار مانده اند برای دیگران روزنه ای بازکنند، با تک تک امضاهایشان....و باز به یاد آخرین سوال برگه بازجویی می افتم: نوشته بود خواست های شما در کمپین از جمله منع چند همسری ، برابری و دیه وشهادت مخالف مبانی فقهی اسلامی و پایه های نظام جمعوری اسلامی است، آیا بااین وجود خواستار تغییر قوانین هستید. آن روز نوشتم آری گرچه می دانم مخالفتی با مبانی اسلام ندارد و امروز با قاطعیت بیشتری می گویم و می نویسم : به حرمت تمام زنان و مادران سرزمینم خواستار تغییر قوانین تبعیض آمیز هستم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر