خاطراتم را شخم می زنم. می گویم چشم و اشک امانم نمی دهد. می گویم چشم و خشم انگشتانم را بر کیبور می لرزاند. می نویسم تا کمی آرام بگیرم.من می نویسم و هی پاک می کند ترس. مبادا واژه ای اینجا بیاید و مرا آرام کند و دوستان را در انفرادی ها آزار دهد. نگاهم می دود روی عکس ها و صداهای صاحبان شان درهم و برهم می شود در گوشم. دوست دارم راجع به مریم میرزا بنویسم که بین مان معروف بود به گل ِ سرخ شازده کوچولو. که می توان ازش دلگیر شد ولی نمی توان دوست اش نداشت. دوست دارم از مریم حسین خواه بنویسم و پیله ای که هربار برای نو کردن سایت به دست و پایم می پیچید و این پیله آنقدر ظریف بود و نرم که "نه، فرصت ندارم"، " نه حوصله ندارم" گفتن را دشوار می کرد. دلم می خواست پروین بود تا ببیند نقیض باور اش را در وجود من که هیچ وقت شاگرد خوب اش نبودم. که نوشتن هرگز برای زنی چون من اعتماد به نفس نیاورد. دلم می خواهد از با آب و تاب صحبت کردن ِ ناهید جعفری بنویسم که فرقی نمی کرد اگر می خواست دستور پخت ِ پوره ی سیب زمینی را بدهد یا توضیح صفحه بندی ِ بولتن داخلی ِ مرکز را. دلم برای لغات فرانسوی ای که ناهید کشاورز وسط بحث ها دونفره می پراند تنگ شده است و غش غش خندیدن هایش وقتی دست اش می انداختم و با "خانم دکتر" گفتن لج اش را در می آوردم. دلم می خواهد از نوشین بنویسم و ایمیل های طول و دراز اش و مثل هوای بهاری یکهو آفتابی شدن و یکهو باریدن اش.از میان آن همه عکس اما یک صورت، یک صدا و یک خاطره بیش از همه درگیرم کرده است. یک نفر که همیشه افسوس می خورم که چه دیر کشف اش کردم و سرخوش ام که چه زور دچار اش شدم. شهلا انتصاری را می گویم. تا همین چند وقت پیش چقدر رابطه مان با حفظ فاصله بود. نمی شناختم اش زیاد. هراز چند گاهی در نشستی و جلسه ای می دیدم اش و لحن جدی اش، ایستاده سخن گفتن اش، نگاه نافذ اش و صدای رسایش دورم می کرد از او. منی که عادت کرده بودم به جلسات خل خل بازی مان و وسط حرف ِ هم پریدن هایمان و شوخی و متلک پراندن هایمان وسط حرف دیگری و جیغ جیغ کردن هایمان وقتی در یک جلسه ی 10 نفری صدا به صدا نمی رسید. او اما هروقت می خواست صحبت کند از جای اش بلند می شد، صبر می کرد تا همه ساکت شوند و بعد محکم و شمرده شمرده صحبت می کرد. آنقدر محکم و شمرده شمرده که کسی جرات نمی کرد وسط حرف اش بپرد. بعد از راه افتادن کمپین بیشتر می دیدم اش و هربار بیش از پیش در دلم می ستودم اش و می خواستم چون او باشم. کارگاه آموزشی ِ کرمانشاه همسفرمان کرد. و آنجا بود که شناختم اش و ساعت ها بحث دونفره مان بر سر ِ حوادث جهان و تاریخ ایران و اسطوره های مشترک ِ زندگی مان در آن اتاق کوچک ِ مسافرخانه ی کرمانشاه آگاه ام کرد که چقدر با او همفکرم. موج ایمان اش به تک تک کارهایی که کرده است، مرا که نق نق کردن هایم همیشه دوستانم را در هرجایی که کار کرده ام کلافه کرده است تکان داد. مدت ها بود که حس می کردم یک جای کارم ایراد دارد لابد که هیچ چیز راضی ام نمی کند. یک چیزی این وسط کم است که باعث می شود انقدر چپ و راست بزنم و انقدر پایم بلغزد و هی سرخورده شوم. آن چیزی که نبود را شهلا نشانم داد. اسم اش را ایمان ِ ابراهیمی گذاشتم. همانقدر ژرف و همانقدر سخت. از سفر که برگشتیم معنی خیلی چیزها برایم عوض شده بود و رنگ تازه ای به خود گرفته بود. کار ِ گروهی، کمپین، کار توده ای، از خود گذشتگی ...از سفر که برگشتیم دیگر برایم " خانم انتصاری" نبود. شده بود فقط شهلا. من هم برای اش دیگر گل ناز نبودم. " رفیق کوچولو" صدایم می کرد.در طول سفر شالی به سر داشتم که شهلا می گفت شکل زنان روس ات کرده است. گفتم اگر می خواهی یکی هم برای تو بگیرم. آبی می خواهی یا مشکی. گفت مشکی!شال را برایش گرفتم اما فرصت نشد به دست اش برسانم . هربار یادم می رفت و در کمد ام خاک می خورد. روزی که بازداشت اش کردند شال را از کمد در آوردم. شهلای عزیز من در سلول انفرادی است امروز. شال اش مثل آینه ی دق نشسته است روی کیس کامپیوتر ام. به جای اینکه بر سر اوم باشد، انگیزه ای شده است برای نوشتن از او و بزرگواری اش که انقدر ناب است و انسانیت اش.
آقای زندان بان، دلم می خواهد این شال را بر سر ِ شهلا انتصاری ببینم. خیلی زود. قبل از این که زمستان تمام شود و دیگر به کارش نیاید. زمستان 85 را می گویم.
چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر