دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

نگرانم... مدام ماجرای زهرا کاظمی ذهنم را مسموم می کند! دختر محبوبه عباسقلی زاده،

نگرانم... مدام ماجرای زهرا کاظمی ذهنم را مسموم می کند! گفتگوی گيسو فغفوری با دختر محبوبه عباسقلی زاده، ميدان
حالا ديگر حدود ۱۵۰ ساعت از بازداشت محبوبه می گذرد. تنها محبوبه عباسقلی زاده و شادی صدر در بازداشت مانده اند و بقيه ۳۳ نفر آزاد شدند. همه نگران آنها هستند. اين گفتگو با «مريم امی» دختر بيست چهار – پنج ساله محبوبه است. مريم از همان دخترهای امروزی و مدرنی است که هدف دارند، درس می خوانند و از آخرين اخبار و پيشرفت های دنيا با خبرند. زبان انگليسی را خوب بلدند و سفرهايی که به اين طرف و آن طرف دنيا کرده اند، کمک کرده بيشتر از خيلی ها بدانند. ساده است وصميمی و پای چشم هايش از نخوابيدن اين چند شب و روز گود رفته است، با اين که سرما خورده فرصت استراحت ندارد. نگران است، اما می داند که بايد خونسرد باشد، برای خواهرش و برنامه هايی که مادرش دنبال می کرد. او و خواهرش سه سال پيش هم اين تجربه را داشته اند. مادرش محبوبه عباسقلی زاده ۲۱ روز در سلول انفرادی و حدود ۷-۸ روز در بند عمومی بوده است.
نگران هستی؟
نگران دريا دختر کوچولوی شادی و خواهرم هستم و اين که از مامان هيچ خبری نداريم. در حالی که همه زنگ زده اند، او هيچ تماسی نگرفته است، نگران سلامتی اش هستيم و می ترسم شايد بلايی به سرش آمده باشد... مدام ماجرای زهرا کاظمی ذهنم را مسموم می کند! تا چند روز پيش نگران اعتصاب غذا بودم، نگران مهناز محمدی که برايش دارو برده بودم و قبول نکردند،و وعده مراقبت های پزشکی زندان را داده بودند. شنيدم پاهايش خشک شده بود، حالا که آمده بيرون فهميدم آن وعده ها راست نبوده و حالش هم خوب نيست.
به ديدار آخرين دوست آزاد شده رفتم، اما او هم که انفرادی بوده، مدتی است نه از مادرم و نه از شادی خبری ندارد،فقط اميدوارم سالم باشند.
اگر مامان زنگ بزند نگرانی ات کمتر می شود، نه؟
خواهرم که همه اش منتظر تلفن است می گويد باز از بی خبری بهتر است. اما من چندان به صحبت های پای تلفن هم اعتقاد ندارم، چون خيلی از صحبت هايی که انجام می شود ، ديکته شده است، تا خود او را نبينم، دلم آرام نمی گيرد.
فکر می کنی چرا اين قدر طول کشيده است؟
به نظر من يک جوری می خواستند ماجرای ۸ مارس به انزوا کشيده شود، که نشد. هزينه سنگينی هم دارند می پردازند، هر روز هم که می گذرد هزينه سنگين تر می شود.
پس به همين خاطر خيلی به ۸ مارس فکر می کردی و توانستی برنامه به آن خوبی برگزار کنی؟
با دربند کردن يک عده، هيچ صورت مساله ای پاک نشده است، مشکلات و دغدغه های زن ايرانی هنوزهم پابرجاست به همين خاطربرگزاری برنامه های روز ۸ مارس مهم بود وبرنامه ريزی و پشتيبانی خبری مناسبی هم می خواست، حتی اگرچند برنامه کوچک برگزار می شد. اينجا هم خانواده ميدان واقعا همکاری کردند و توانستيم يک مراسم صميمانه و تاثير گزار برگزار کنيم.
يعنی منتظر چنين اتفاقی بودی؟
از همان ۳ سال پيش که مامان را گرفته بودند، فکر می کردم هر لحظه ممکن است، دو باره اين اتفاق تکرارشود. برای کسانی که فعاليت زنان و حقوق بشر انجام می دهند چندان دور از ذهن هم نيست.
می شود از همان اولش بگی، اين که چه طوری با خبر شدی که مادرت را بازداشت کردند. شما تهران نيستی و می گويند ۲ ساعت و نيمه راه ۵ ساعته را طی کردی. دانشجو هستی درسته ؟
بله. من در جلسه دفاع يکی از دانشجوها بودم. خيلی جلسه مهمی بود چون بنا بر تزی که انتخاب کرده بودم بايد حتما می بودم و حضور می داشتم. يکی از دوستان مادرم تلفن زدند. رفتم بيرون و به او زنگ زدم. فکر کردم خيلی کار مهمی بوده که به من زنگ زدند. وقتی تلفن زدم گفتند که مامان را گرفتند. من فکر کردم خوب يعنی می خواستند شماره مامان را بگيرند و گرفتند. داشتم خداحافظی می کردم که گفت ببين مامان را دستگير کردند. که من ۵ ثانيه ای سکوت کردم و هيچی نگفتم تا مغزم اين موضوع را تحليل کند.
بعد چه کار کردی؟
به يکی از دوستان نزديک زنگ زدم که چرا به من نگفته چه اتفاقی افتاده است و آخرين اخبار چيست. که گفت مسئله مهمی نيست و نگران نباش. بعد به خواهرم زنگ زدم که او گفت بچه ها می گويند شب بروم خانه آنها بخوابم و فهميدم موضوع خيلی جدی تر از اين حرف ها است و احتمالش زياد است که طولانی شود. به يکی از هم کلاسی ها ماجرا را گفتم و وسايلم را دادم به آنها و راه افتادم بيايم تهران. حتی چمدان هم برنداشتم.
اما خيلی زود رسيدی، پرواز کردی؟
طی طريق کردم. تما ماجرا از فهميدن اتفاق تا حرکت کردن بيش تر از نيم ساعت طول نکشيد. از ترمينال هم شانس آوردم ماشين سمند منتظر يک نفر بود، سوار شدم و گفتم که عجله دارم. راننده هم با سرعت می آمد، بعضی وقتها ۱۴۰ بود، بعضی وقت ها ۱۸۰. کلی برگه تقلبی سرعت تو دستش بود که به پليس راه ها نشان می داد.
يک راست رفتی اماکن؟
همه آنجا بودند، جواد، حسين ، ليلی و .. و تلفنی من را در جريان می گذاشتند.در راه فکر کردم اطلاع رسانی وحضورم در فضای اينترنت مهم تراست. سريع آمدم وبه کمک بچه ها ايده کمپين را درسايت ميدان عملی کرديم. متن را تنظيم کرديم، کارهای گرافيکی اش را انجام داديم، ترجمه کرديم و ساعت ۶-۷ شب بود که ديگر کمپين راه افتاده بود. استقبال هم خيلی زياد بود. در يک فاصله کم تعداد زيادی امضا می کردند،خودمان هم تعجب کرديم. ظرف نيم ساعت اول ۱۲۵ نفر امضا کردند.
خواهرت چه کار می کرد؟
يک دفعه که بچه ها به او گفته بودند، شوکه شده بود. از بعداز ظهر حالش بدتر شده بود، من بلاخره آخر شب رفتم خانه که دلداری اش بدهم. فعلا هم مدام پای تلفن نشسته و منتظر است که مامان زنگ بزند.
فردا صبحش هم که رفتيد دم اوين. زياد بوديد؟
بله. صبح رفتيم دم اوين. می دانستم اين فقط برای نشان دادن نگرانی ماست، و قرار نيست آنها کاری برای ما بکنند. ما ۴۰ نفر بوديم، طرف های ساعت ۱۱ هم يک عده ۱۰ – ۱۵ نفره آمدند. می خواستيم وسايل شخصی شان را بدهيم، برای مهنازو بقيه دارو بدهيم که هيچ کدام را قبول نکردند. هيچ عکس العملی نشان نمی دادند. فقط در انتها از خود سلب مسووليت کردند و ما را به وزارت اطلاعات ارجاع دادند.
دوستان دانشجويت الان که چند روز گذشته می دانند؟
بچه ها مرتب از آن روز تماس می گيرند که کجايی تمام کلاس های مهم اين طرف سال است. پاشو بيا. اما الان جو دانشگاه جوری نيست که بگويم چه اتفاقی افتاده است و خبر بپيچد. فقط دوست صميمی ام می داند.
اگر بفهمند چی؟
افتخار می کنند.
نويسنده: گيسو فغفوری

هیچ نظری موجود نیست: